آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 18 روز سن داره

مادرانگی های من

بدون عنوان

در دنیا جای کافی برای همه هست پس بجای اینکه جای کسی را بگیری سعی کن جای خودت را پیدا کنی... (Albert Einstein)
28 مرداد 1391

بودن یا نبودن

بعضی وقتها آتوسا توی بازیهاش وازه هایی بکار میبره که به نظرم خیلی غریب و گاهی حتی خیلی تلخه. امروز توی بازی یکی از عروسکهاش نقش برادرش رو داشت...نمیدونم،واقعا نمیدونم که توی ذهنش درباره این لغت چی فکر میکنه چون میدونم براش مفهومی نداره. هروقت میگه "داداشم" من خیلی ناراحت میشم.با خودم میگم یعنی هیچوقت آتوسا معنی این کلمه رو درک میکنه..هیچوقت میتونه بفمه که خواهر و برادر چقدر دوستداشتنی اند؟ همیشه از بچگی آرزوی یه خونه بزرگ رو داشتم که توش پر از بچه باشه...3تا..4تا...شایدم 5 تا بچه ی قدونیم قد!!! خانواده های پر جمعیت رو دوستدارم..همونایی که شبها همه دوره هم میشینند و با هم حرف میزنند. همونایی که توی خانواده خواهرو برادر ...
24 مرداد 1391

این است حکایت بچه داری

بعد از عهدی دخترکمان شب زود خوابیده،زود که یعنی ساعت ١١...ما غرق در شادی بابت این لطف الهی تصمیم میگیریم که با همسرمان فیلمی ببینیم تا شاید خستگی روز از تنمان در بیاید. فیلم را گذاشته و با سرور و شادی محو تماشا میشویم.یک ربعی میگذرد.تصمیم میگیریم که شادی خود را دوچندان کنیم و فالوده هم بخوریم.فالوده را در کاسه ریخته و شلنگ تخته اندازان به سمت تلویزیون میرویم تا به شادی خود ادامه دهیم.هنوز ننشسته ایم که صدای گریه نازگل می آید.مثل شصت تیر به سمت اتاقش میرویم و سعی میکنیم که ساکتش کنیم.یک ربعی طول میکشد تا دوباره خوابش ببرد.بر میگردیم و فالوده عزیزمان را بر میداریم.هنوز روی مبل ننشسته ایم که دوباره صدای گریه اش میاد.فالوده نگون بخت را گذاشته ...
24 مرداد 1391

کابوسی به نام عذاب وجدان

بعضی احسسات رو آدم به واسطه احساسات دیگری حس میکنه،مثل همین عذاب وجدان که من بواسطه مادر شدنم احساسش کردم. دقیقا از همون روزهای اولی که دخترم به دنیا اومد این حس عجیب هم در من متولد شد.خیلی دوستش ندارم...کاشکی که زودتر از وجود من رخت ببنده و بره... هر شب وقتی میخوام بخوابم کلی به روزی که با آتوسا با هم سپری کردیم فکر میکنم و بعد میبینم دارم پر میشم از ناراحتی..ناراحتیه عجیبی که با عذاب وجدان زیاد واقعا اذیتم میکنه. ذهنم میشه پر  از سوال...یعنی من مادر خوبیم؟یعنی واقعا تونستم برای دخترم کافی باشم؟ چه نوع مادری هستم بد یا خوب؟ و ته دلم همیشه یه جواب هست...فروغ تو مادر خوبی نیستی!!! اینها خیلی ناراحتم میکنه...چرا من به مادرانگی خود...
24 مرداد 1391

شب شعر

از نوزادی برای کودکت شعرهای کودکانه میخوانی.کم هم نه،زیاد میخوانی.ولی هیچکدام را دخترک به خاطر نمی سپارد و هیچکدام را هم نم تواند از حفظ بخواند. فقط دو روز در ماشین آن هم از روی بی آهنگی موزیکی گوش میکنی و فردایش میبینی که دخترت با صدای بلند آن شعر مزخرف را حفط کرده و میخواند:"دارم هذیون میگم..همش از اون میگم" کار سختی است تربیت بچه..نه؟
24 مرداد 1391

نماز با حداکثر توجه...

ساعت ١١:٣٠ شب بالاخره رفتم که نماز بخونم.همین که بسم الله رو گفتم آتوسا توی حال شروع کرده بلند بلند داره آهنگ ملودی رو میخونه اونم با اون صدای ریزو گرفتش... حالا من موندم که به نمازم توجه کنم یا به شیرین کاری دخترم گوش بدم. خوب تصمیمم این بود که به نمازم توجه کنم.حواسم رو جمع میکنم و اتوسا هم اونطرف صداش رو بلندتر میکنه و واسه خودش داره میخونه: ملولی...عشق من ... ملولی... خندم گرفته بود.فقط طرز خوندش جالب نبود که ...صداش خیلی جالب بود.کلا صداش یه گرفتگی خاصی داره انگار باید گلوشو صاف کنه ولی بلد نیست. به هرحال ما در حالی که به آوای ملودی گوش میدادیم نمازمان را هم خواندیم.خدایا خودت این نمکدان را به ما داده ای پس بر ما خرده مگیر....
16 مرداد 1391

سخنوری های دخترم

رفتیم تهران خانه دایی جانمان.نزدیک ظهر است و اتوسا شربت آلبالو میخواهد.ما میگویین"نه وقت غذاست" زنداییمان میگوید"بده به بچه ...بده بخوره" آتوسا هم سریع میگوید"آره بده بخورم :)   از تهران برگشتیم و آتوسا به دیدن خانواده پدریش رفته . منم در خانه مشغول کار!!! وقتی برگشته ازش میپرسم:خوب دخترم بازی کردی؟؟؟ میگوید:نه!!! میپرسم:چرا عزیز مادر؟ میگوید: اخه حوصله نداشتم   مثل همیشه دخترم مادرکولوغ شده و ما بچه...موس کنار تلویزیون را در دست گرفته و مثلا دارد برای ما کارتون میگذارد که ما شاد شویم.کارتونی میگذارد و میپرسد:عزیزم این کوبه؟ ما میگوییم"بله" بعد خودش میگوید"این کوب نیست" دوباره موس را تکانی میدهد یعنی کارتو...
8 مرداد 1391

عشق خدا

بعضی وقتها که آتوسا تو خودشه بهش خیره میشم.به همه جزییاتش با دقت نگاه میکنم.به پوست نرم و گندمی رنگش،به فرم قشنگ بینیش، به مدل لبهاش،به چشم های قشنگ قهوه ای رنگش که هیچ شباهتی به چشم های من نداره،به همه چیزش نگاه میکنم حتی اون گودی های ریز پشت آرنجش!!!   بعد یهویی به خودم میام...میبینم قلبم داره از جاش کنده میشه و یه جورایی طپش قلب گرفتم.این عشق بزرگ رو نمیوتم توی قلبم جا بدم.   بعد دوباره یاد این می افتم که میگن خدا هزار بار بیشتر از یک مادر بنده هاشو دوستداره.یعنی خدایا تو وقتی شیرین کاریهای این فرشته های زمینیتو میبینی دقیقا چه حالی بهت دست میده؟؟؟
1 مرداد 1391
1